یادداشتی از مهرداد ناظری؛ جامعه شناس و عضو گروه هنر و توسعه
«جنگ» همواره خانمانسوز بوده و جان انسانهای زیادی را با تهدید مواجه ساخته است. بهجرئت و یقین میتوان گفت درطولتاریخ هیچ نسل یا گروهی از بشر نبوده که در زندگی و عمر طبیعی خود، یک جنگ واقعی را تجربه نکرده باشد. همه انسانها بهنوعی مستقیم و غیرمستقیم در عصر حیات خود با جنگهایی مواجه بودهاند. این واقعیت تلخ نشان میدهد که ما در راه رسیدن به یک تمدن مهرورز و انسانگرا، با فاصله و شکاف زیادی مواجه هستیم. درواقع، انسان علیرغم همه تلاشهایی که درطولتاریخ برای عبور از بربریت و توحش بهسوی تمدن کرده، همچنان در آغاز اینراه قرار دارد. بهنظر میرسد جنگها اگرچه توسط قهرمانان حرفهای شطرنج و در اتاقهای بسته طراحی میشود؛ اما این سربازان پیادهنظام، کودکان و نوجوانان هستند که قربانیان اصلی آن بهحساب میآیند. وقتی کودکی پدر یا مادر خود را در جنگ از دست میدهد، همه آمال و آرزوهایش را روبهفنا میبیند و وقتی آرامآرام به سن بزرگسالی میرسد، با این سؤال و چالش روبهرو میشود که چگونه بیخردی بشر باعث آسیبزدن به هویت عاطفی و تعاملی و ارتباطی او شده است؟ اگر بپذیریم استاد اولیه انسان، «طبیعت» بوده و بشر در بسیاری کنشها و رفتارهای خود، تحتتأثیر آن قرار دارد، باید روح مهرورزی را از طبیعت یاد بگیریم؛ البته ما میدانیم در طبیعت هم تنازع بقا وجود دارد؛ اما باید به اینموضوع توجه و تأکید نشان دهیم که نوع تنازع بقایی که انسان آنرا پدید آورده است، بسیار مهلکتر، ریشهایتر و خشونتبارتر است؛ بهطوریکه «توماس هابز» دراینباره میگوید: «انسان، گرگ انسان است»؛ بنابراین، خشونت و ستیز در ذات او نهفته است؛ و زیادهخواهی و خودخواهی آدمیان، به «جنگ همه علیه همه» خواهد کشید (هابز، 1397)؛ درحالیکه طبیعت نشان میدهد آرامش و تعادل در هستی جاری و ساریست. جنگ جهانی دوم باعث درگیرشدن بسیاری از کشورهای جهان شد و بعد از پایان آن، این امید وجود داشت که شاید انسان بتواند با عبرتگرفتن از پدیده جنگ و ظهور دیکتاتوری و فاشیسم، راهی بهسوی گسترش یک جامعه مدنی بیابد. هرچند در دوران بعد از جنگ نیز تحولات و رقابتهای تسلیحاتی شرق و غرب باعث ایجاد بحرانهای زیادی در جهان شد. دونیمهشدن «برلین»، نمادی از انقطاع نسل بشر با مفهوم «عشق اجتماعی» بود. درواقع، افرادی بهخاطر سیاستهای نابارور، از ملاقات فامیل، دوستان، نزدیکان و حتی همشهریهای خود محروم شدند. دراینجا یک سؤال اساسی مطرح است: انسانها برای چه وارد جنگ میشوند؟ آیا جنگ توانمندی یک گروه نسبت به سایرین را نشان میدهد یا این نبردها عموماً بر سر تقسیم منابع اقتصادی و مالیست؟ تاچهحد فرصتها و تهدیدهایی که روی میز درباره یک جنگ نوشته میشود، در عالم واقع میتواند ارزشمند باشد؟ اینها نشان میدهد که شاید در فهم مقوله «توسعه»، با نوعی ناکامی یا تقلیلگرایی روبهرو هستیم. درحقیقت، اگر توسعه را در معنای تغییر بافت فکری-ادراکی انسانها و غلبه خردورزی عمیق مهرورزانه بر کل کنشهای بشر بدانیم؛ درآنصورت باید بگوییم که فاصله زیادی بین آنچه ما به آن فکر میکنیم و آنچه باید درعمل به آن برسیم، وجود دارد. تجربه نشان داده که بسیاری از جنگها بهخاطر نفرت انسانها از یکدیگر پدید نمیآید؛ بلکه مبنای اصلی، تعریف یا بازتولید مفهومی جدید از قدرت و قدرتطلبی و دسترسی به منابعیست که میتواند شرایط «یک گروه» را تغییر دهد. گویا قرار است جغرافیایی سیاسی روی کره زمین برحسب میزان دسترسی و کنترل منابع کره زمین تعریف شود؛ اما باید از خودمان بپرسیم که تاچهحد ما بهمثابه بشر، مالک واقعی کره زمین هستیم و تاچهحد بشر باید دراینزمینه اصرار و ابرام داشته باشد؟ ناگفته نماند؛ ازطرفیدیگر نیز میتوان به مقوله جنگ نگریست: وقتی به اتاقهای دربسته ملاقات و گفتوگوهای رهبران سیاسی وارد شویم، بهایننتیجه میرسیم که در بسیاریازمواقع جنون و نگاه تکبعدی رهبران بزرگ سیاسی، باعث ایجاد جنگها و خونریزیها میشود. آنها لذتطلبیشان را در «غلبه بر سایرین» تعریف میکنند که نتیجهاش، دستاوردیست که در آن، جان هزاران انسان با خطر و تهدید مواجه میشود. بهنظر میرسد مادامیکه انسان نتواند بر جنون درونی خود غلبه کند، هیچ راهی بهسوی جامعه مطلوب و بهتر نخواهد یافت. جامعه مهرورز، جامعهایست که در آن تلاش میشود در همه زمینهها مهرورزی را گسترش یابد. یک انسان مهرورز، خرد را در خدمت عشق به همه انسانها و طبیعت تعریف میکند؛ بنابراین، دراینجا مسئله اساسی ایناستکه رشد و گسترش رهبرانی که با جنونهای سیاسی تصمیمهای مبتنیبر آغاز یک جنگ را بر روی کاغذ میگیرند، تاچهحد بهلحاظ روانکاوی و رفتارشناسی، افرادی بهنجار بهحساب میآیند. تجربه تاریخی دوران حاکمیت رهبران سیاسی مثل چنگیز، هیتلر، استالین، موسولینی و … نشان میدهد همه اینها از نوعی بلوغ نابارور جنونآمیز برخوردار بودند. آنها افرادی بسیار با هوش و درایت و دارای ادراک خلاقانه فزایندهای بودند؛ اما هیچیکازآنها این خلاقیت را درراستای مطلوب بهکار نبردند و درواقع، «فرهنگ ضد عشق» را روی کره زمین گسترش دادند. اینجاست که باید به اینمسئله توجه شود که رهبران سیاسی در کجا تربیت میشوند؟ اگر خانواده و مدرسه را بهعنوان دو بستر اساسی شکلگیری تفکر رهبران سیاسی بدانیم؛ درآنصورت باید نوک پیکان اتهام را سمت خانوادهها و مدارس سوق دهیم و از خودمان بپرسیم که چهچیز را در خانواده یا مدرسه آموزش میدهیم؟ اینجاست که نکتهای که «ایوان ایلیچ» در کتاب «مدرسهزدایی از جامعه» میگوید، محلی از اعراب پیدا میکند. مدارس به مکانی مبدل شده که هیچچیز اساسی و سامانمندی را به بچهها یاد نمیدهند. این البته بدینمعنانیستکه ما نیاز به آموزش یا مدرسه نداریم؛ اما نوع آموزش چنانچه با سازههای مهرورزانه و ترکیب دیالکتیکی آن با خلاقیت همراه نباشد، میتواند آسیبهای جدی را به ساحت انسانی وارد کند. درواقع، ما باید در خانواده و مدرسه راهبردهایی را درباره تربیت انسان عاشق بهکار گیریم؛ وگرنه باید انتظار داشته باشیم که در هر نسلی، نخبگانی سیاسی سر کار میآیند که کبریت و جرقههای جنگها را برافروخته خواهند کرد. چهکسانی از سرنوشت و فرجام جنگها باخبرند؟ «افلاطون» معتقد بوده «تنها مردگان هستند که میدانند که یک جنگ بهچهمعناست و چه پیامدهایی خواهد داشت» (ناظری، 1400: 89)؛ اما شاید بهتر است اینگونه به اینموضوع نگاه کنیم که هرکسیکه احساس مسئولیت جمعی در خود داشته باشد، بهنوعی با آغاز شعلههای جنگ، وجدانش با درد و رنج روبهرو میشود. درهرصورت باید بپذیریم ما در جهانی زندگی میکنیم که انحصار و کنترل بیشتر بر آن، حرف اصلی را میزند. بهگفته «سمیر امین» کشورهای جهان؛ بهویژه کشورهای مرکز، از پنج انحصار در دوره خود بهره میبرند:
۱. انحصار تکنولوژی که مستلزم هزینههای همگانیست که تنها یک کشور بزرگ و ثروتمند میتواند از عهده آن برآید؛
2. کنترل مالی بازارهای مالی سراسری جهانی؛
3. دسترسی انحصاری به منابع کره زمین؛
4. انحصارات رسانهای و ارتباطی که موجب یکشکل شدن فرهنگ میشود؛
5. انحصار بر سلاحهای کشتارجمعی (شیرزادی،1391: 202).
اینها نشان میدهد آنچه اهمیت دارد، «سلطهداشتن» است؛ و عموماً کشورهای مرکز دراینراستا تلاش میکنند؛ تلاشی نامتوازن صرفاً برایاینکه بتوانیم توانایی خود را بهبود بخشیم و بر جهان اطراف کنترل بیشتری داشته باشیم که بهمعنای مضمحلساختن مقوله انسانیت و عشق است و اگر عشق و انسانیت بهمرور مضمحل شود، انسان از رسیدن به تمدن کیفی و گسترشیافته دور خواهد ماند. گاه بهانههایی برای شروع یک جنگ بیان میشود که زیبا و مقدس بهنظر میرسد؛ اما بهتعبیر زیبای «مهاتما گاندی»؛ برای مردگان، یتیمان و بیخانمانها چه فرقی میکند که تخریب دیوانهوار تحت نام تمامیتخواهی انجام شود یا بهنام مقدس آزادی یا دموکراسی صورت پذیرد (ناظری،1386: 23). باید بپذیریم که درهرصورت وقتی قرار است فرصت زندگی و دسترسی به مواهب آن برای عدهای از بین برود، هیچ فرقی نمیکند از چه طریقی و با چه ابزاری اینمسئله بهوقوع میپیوندد. درهرحال، جنگ همواره پیامدهای بسیار ناگواری را برای بشر بههمراه داشته است و مهمترین آن، اینکه فرصت بهبود و کیفیت مناسبتر زندگی را برای ما با تأخیر مواجه میسازد. یکی از ویژگیهای بشر ایناستکه هموار درپیآناستکه به چیزهایی جز آنچه هست، مبدل شود. این یکی از مهمترین موضوعاتیست که ممکن است ما را به جنگ یا عشق با دیگران مرتبط سازد. درواقع، انسانها برایآنکه تغییر ایجاد کنند، به عشق یا به جنگ روی خواهند آورد؛ اما اگر انسان بتواند درکی عمیق از هستی و عشق عمیق را در خود بیابد؛ با «فضیلت عشقمحور» میتواند ادراکی متفاوت از زندگی داشته باشد و اگر معنای «عشق بالغ» را درک کند، اساس هستی را دگرگون خواهد کرد؛ گویا انقلابی باعث ایجاد جهشی درراستای بهبود و پیشرفت خواهد شد. اگر انسان بهایننکته توجه کند که میتواند با اراده خود، جنبههای مطلوب زندگی را نه صرفاً برای خویش؛ بلکه برای همگان بخواهد، درآنصورت همهچیز تفاوت خواهد کرد. بهنظر میرسد زمان آن رسیده که انسان بتواند وارد فاز جدیدی از زندگی شود؛ فازی که مهرورزی در آن اولویتی گریزناپذیر است؛ اما جنگ، سویهای «روشن» هم دارد؛ و آن اینکه انسانها اگرچه در تقابل، تولید وحشت و نفرت در برابر هم قرار میگیرند؛ اما بهنوعی و ازطرفدیگر شاید عدهای بتوانند به همدیگر دراینکارزار نزدیک شوند. همواره در تعاملهای انسانی، جنبههایی عمیق از عشق شکل میگیرد؛ انسجامی که بین همرزمان، سربازان و خانوادههای آنها و سربازان و غریبهها و … ایجاد میشود، مفهوم جدیدی از عشق را برای همگان معنادار میسازد. جدایی یا پیوستگیها به ما درسهای جدید از عشق میدهد. نکته دیگراینکه عموماً جنگها، درسهای بزرگی را برای بشر بههمراه دارد. درنظر داشته باشید وقتی نسلکشی در روآندا در سالهای پایانی قرن بیستم اتفاق افتاد، باعث شد این کشور توانست فقط طی دودهه بعد از آن واقعه، دراثر درونیسازی دردهای ناشی از تجاوزها و خشونتهایی که اتفاق افتاده بود، راهی جدید بهسوی تغییرات پیدا کند. کشور ویتنام نیز نمونهایست که بعد از جنگ با آمریکا راههایی را برای رسیدن به توسعه در خود پیدا کرد؛ راههایی که توسط نسل جنگزده رقم خورد. اینکه انسانها بتوانند با تجربه جنگ، راههای نقد خود و انعکاس خود در برابر خود و خود در برابر دیگران را پدید آورند، میتوان از نکات مثبتی دانست که یک جنگ میتواند با خود همراه داشته باشد. «ژان پل سارتر» در مقالهای به بررسی حوادث جنگ جهانی دوم میپردازد و میگوید: «همه آنچیزیکه از جنگ جهانی دوم به ما رسیده، الزاماً منفی نیست». او تأکید میکند: «هیچگاه در دوره تسلط آلمانیها، ما آزاد نبودهایم. ما همه حقوق خود را از دست داده بودیم و بیشازهمه حق سخنگفتن را. هرروز رودررو به ما دشنام میدادند و ما باید خاموش باشیم. ما را گروهگروه کوچ میدادند؛ کوچ بهعنوان کارگر، بهعنوان یهودی، بهعنوان زندانی سیاسی. همهجا روی دیوارها، روی پردههای سینما ما با آن چهره نفرتانگیز و بینور روبهرو شدیم که اشغالگران میخواستند آن چهره را به ما نشان دهند؛ اما بهسبب همه اینها ما آزاد بودیم». او براینباوراستکه آنها ما را در وضعی قرار میدهند که آن موقعیت گسسته و تحملناپذیر را میتوان وضع بشری نامید. ما میآموختیم که این امور نه حوادث قابلاحترازند و نه تهدیدهای جاودانی؛ بلکه اموری هستند که از خارج تحمیل میشوند. میبایست دراینطالعِ خود، سرنوشت خود و منبع عمیق واقعیت انسانی خود را ببینیم. بدینگونه بود که در ظلمت و خون، نیرومندترین جمهوریها بهوجود آمد. هریکاز افراد این جمهوری میدانست که عموم مردم مدیون است و جز خویشتن خویش، به کسی نمیتواند امیدوار باشد. هریکاز اینافراد در شدیدترین صور تنهایی و قطع امید از غیر، رسالت تاریخی خود را تحقق میبخشید. هریکاز افراد تصمیم گرفته بود ناگزیر خودش باشد و با اتحاد خود در آزادی خود، آزادی همگان را انتخاب کند. اینموضوع مهمیست که «سارتر» به آن اشاره میکند. درواقع، ما بتوانیم ازطریق آزادی خود در خود وضع جدیدی را ازلحاظ بشری ایجاد کنیم و درنهایت، آزادی جمعی را رقم بزنیم (همان منبع، 56). نکات تأکیدی «سارتر» نشان میدهد جوامع میتوانند در شرایط سخت به گونه دیگر، خود را بیابند. این، ساحتی ست که انسان در بازتاب درونی خویش بدان دست مییابد؛ هرچند باید ترجیح دهیم که برای رسیدن به چنین نکات مثبتی، راه «جنگ» را همواره انتخاب نکنیم.