به نام آنکه جان را فکرت آموخت شُکوفا گشتن و اندیشه آموخت
«تصمیم گرفته بودم یک اتاق به ساختمان اضافه کنم، از این رو برای گرفتن پروانه ساخت به شهرداری مراجعه کردم. از اطلاعات دم در، آدرس اتاق شهردار را گرفتم. نگهبان با تعجب از من پرسید: با ایشان چه کار دارید؟ توضیح دادم که بنا دارم اتاقی در حیاط خانه اضافه کنم و نیاز به مجوز دارم، با دست فرمهای روی میز را نشان داد و لبخند زنان گفت: تکمیل کن و در صندوق کنار درب ورودی بیانداز و من شنیدم که: بگذار دَم کوزه و آبش را بخور!. رفتارش به نظرم برخورنده بود و بسیار ناراحت شدم، فرم را گرفتم و تکمیل کردم ولی به او گفتم لطفاً فقط بگویید اتاق شهردار کجاست، موضوعی است که باید شخصاً با ایشان در میان بگذارم. بالاخره برای گرفتن دستور اقدام، اتاق شهردار را پیدا کردم و از منشی خواستم که اجازه دهد تا سرپایی و کوتاه با شهردار ملاقات کنم، منشی نیز همان گفت که دم در شنیده بودم، از این برخوردهای تبعیض آمیز بسیار ناراحت شدم و صدای اعتراضم بالا رفت، در همین هنگام شهردار از اتاق بیرون آمد و از منشی دلیل سر و صدا را پرسید، من نیز از فرصت استفاده کردم و خودم را سریع به شهردار رساندم و درخواستم را تند تند مطرح کردم و بلافاصله از رفتار پرسنل شهرداری هم گله کردم و گفتم آنها برخورد تبعیض آمیز با ما که آلمانی نیستیم دارند، بالاخره ما هم شهروند کشور آلمان شده ایم و بایستی شهرداری به ما نیز خدمات ارائه کند، شهردار با آرامش گفت: قطعاً چنین می کنیم و رو به منشی کرد و گفت راهنمایی شان کنید تا فرم مربوطه را تکمیل کنند، سپس به اتاقش برگشت. دیگر مطمئن شده بودم که اینها بنا ندارند کار ما را، راه بیندازند، با ناراحتی فرم را داخل صندوق انداختم و شهرداری را ترک کردم.
چند روز گذشت و مدام به فکر راه چاره می گشتم تا بتوانم به طریقی از جایی توصیه ای دریافت کنم تا بتوانم پروانه ساخت را بگیرم. به فکرم رسید تا از نفوذ و رابطه همسایه آلمانی مان که کارمند دولت بود استفاده کنم، رفتم و شرایط را برایش توضیح دادم. او بلافاصله در جوابم گفت: اگر شهرداری به شما مجوز نداد، یعنی مجوز به شما تعلق نمی گیرد، در این صورت حتی صدراعظم آلمان هم نمی تواند برای شما کاری بکند. هرچند که اصلاً قانع نشده بودم، تشکر کردم و با ناامیدی به سمت خانه برگشتم. در حال توضیح دادن ماجرا برای همسرم بودم که نامه های صندوق پستی را به دستم داد و گفت: همزمان اینها را هم باز کن ببینیم از کجا برایمان نامه آمده، همانطور که مشغول صحبت بودم پاکت نامه ای توجهم را جلب کرد، به سرعت آن را باز کردم و در کمال ناباوری دیدم که شهرداری پروانه ساختمانی را صادر کرده است. همراه آن پروانه نیز، دستورالعملی بود که فرایند انجام کارهای بعدی را در آن نوشته بودند.
زمان گذشت و پس از سالها زندگی در آلمان، به وطن باز گشتم و دیدم در ادارات مان، درب بر همان پاشنه می چرخد و دانستم به هر اداره ای که کارم بیفتد تا آشنایی را پیدا نکنم که مرا و مساله مرا درک کند و شرایطم را بفهمد و توصیه ام را به رئیس بکند، پا به آنجا نگذارم، چون اینجا، اگر آشنا نداشته باشی، شما را به قوانین و مقررات دست و پاگیر حواله می دهند و معمولاً هم آنقدر پیچیده است که نتوانی مشکلت را حل کنی ولی به بالا که وصل شوی، هر غیرممکنی را می توان ممکن ساخت. خدا نکند که با تو به هر دلیلی چپ بیفتند، هزار حقِ قانونی هم که داشته باشی، نمی توانی حق ات را بگیری، اینجا رئیس تقریباً همه کاره است و تو در مقابلش همچون رعیت باید باشی، او اگر بخواهد، لطف و کرم می کند ولی تو نمی توانی بگویی من حق دارم و باید حقم را بدهی …. اینگونه بود که برای ترسیم و تشریح تفاوت های فرهنگی فاحش میان این دو سرزمین، دست به قلم شدم و کتاب فرهنگ شرق و غرب را نوشتم.»
این خاطره توسط زنده یاد استاد مرتضی رهبانی نویسنده کتاب هایی همچون “فرهنگ غرب و چالشهای آن”، “فرهنگ شرق و چالشهای آن”، “سیاست عملی”، “روحیۀ ایرانی، روحیۀ شرقی”، “تحلیل تاریخ از منظر روانشناسی” و مترجم کتاب ارزشمند “فرهنگ اسلام در اروپا”، برای نگارنده اول نقل شده است.
***
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست // اندیشه و تلاش را زِ بهر وطن، پایانی نیست
مهرتان افزون و غم از دلتان بیرون باد.
سعید غلامی نتاج امیری