به نام آنکه جان را فکرت آموخت شُکوفا گشتن و اندیشه آموخت
جونم براتون بگه که ما خانوادگی، نسل اندر نسل، جد اندر جد، کاتب و میرزا بنویس و دبیرخانه چی بودیم. هیچ وقت مستوفی و وزیر و وکیل مجلس نشدیم ولی گَرد و خاکِ رفت و اومد بُزرگون همیشه روی سرمون ریخته و حکایت ها و قصه ها بلدیم از اونها و سینه به سینه به بچه هامون منتقل می کنیم.
امروز داشتم دو تا از نامه های واصله را به دستور مدیرکل محترم حوزه ریاست، که برادر خانم رئیس مون هم هست، از توی اتوماسیون اداری، پرینت می گرفتم بذارم توی کارتابل رئیس!!، که فیل ام یاد هندوستان کرد و انگار برنامه تقویم تاریخ رادیو اومد جلوی چشمم.
از کارم تعجب نکنید! فقط اسمش اتوماسیون اداریه! و مثلاً اومده که کاغذ بره کنار و ما یه کم دردسرمون کم بشه ولی از اون موقع که این سیستم اومده، چند بار تا به حال، نسخه جدیدش رو هم آوردند و با هزینه هنگفتی که احتمالا رفته تو جیب کَس و کارِ خودشون، برامون نصب کردن ولی بازم منِ بیچاره هر روز باید نامه های وارده و صادره را پرینت بگیرم و بزارم توی کارتابل و بعدش هم همه پی نوشت ها و دستورات رئیس را دوباره اسکن کنم و بزارم توی سیستم و دکمه ارجاع را به نیابت بزنم.
از صد سال پیش که خونواده ما اومده تو این کار و شاید هم از دویست سال پیش، به استناد رساله سرّ مکتوم میرزا هدایت وزیر دفتر (ابوی مرحوم مصدق) که از غصه مظالم اداری دِق کرد و مُرد، ظاهراً اوضاع اداری مملکت همین جوری بوده. پدربزرگم از پدرش که کاتب مجلس بود، نقل می کرد که می گفت: یه روز آقای مدرّس توی مجلس چهارم شورای ملی، سرِ همین قضیه گرد و خاکی به پا کرد که نگو و نپرس. سیّد خطاب به رئیس الوزراء گفته بود:
«… اﻧﺸﺎءاﷲ اﻟﺮﺣﻤﻦ رﺋﯿﺲاﻟﻮزراء، ﻗﺎﻧﻮن اﺳﺘﺨﺪاﻣﯽ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد [به] ﻣﺠﻠﺲ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ و ﺷﺮاﯾﻄﯽ ﺑﺮاي داوﻃﻠﺒﺎنی ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮاﻫﻨﺪ وارد ﺧﺪﻣﺖ [دولت] ﺷﻮﻧﺪ در آن ﻗﺎﻧﻮن ﺗﻌﯿﯿﻦ ﺷﻮد ﮐﻪ ﻏﯿﺮ از ﻗﻮم و ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺎ وزرا و وﮐﻼ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﻏﺎﻟﺒﺎً دﯾﺪه ﺷﺪه ﻫﺮ وزﯾﺮي ﮐﻪ روي ﮐﺎر ﻣﯽآﯾﺪ، ﺑﯿﺴﺖ ﻧﻔﺮ ﻫﻤﺮاه ﺧﻮد ﻣﯽآورد. ﺳﻪﻣﺎه وزﯾﺮ اﺳﺖ، ﺑﻌﺪ ﻣﯽرود. ﻣُﺰد اﯾﻦ ﺑﯿﺴﺖ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﮔﺮدن ﻣﻠﺖ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. ﺣﺎﻻ ﺣﺴﺎب ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ در ﻋﺮض ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎل ﭼﻘﺪر ﻣﯽﺷﻮد. وﻗﺘﯽﮐﻪ اﯾﻦ ﻃﻮر ﺷﺪ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ از اﺷﺨﺎص اﯾﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻫﺴﺘﻢ، ﺑﻪ ﻗﺪر ﻗﻮة ﺧﻮدم ﯾﮏ ﻧﻔﺮ اﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ وارد ﻣﯽﮐﻨﻢ. اﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻗﺎﺑﻞ اﺻﻼح ﻧﯿﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺑﺎ داﺷﺘﻦ «ﻗﺎﻧﻮن اﺳﺘﺨﺪام» و از روي ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ و ﻟﯿﺎﻗﺖ داﺧﻞ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺪن»
سال ها بعد از این داستان، پدربزرگم البته با جِد و جهد جَدّمون خودش هم کارمند سازمان برنامه شده بود، همون موقع که گروه مستشاران خارجی! هاروارد اومده بودن تا سیستم اداری و برنامه ریزی ما رو برای برنامه عمرانی سوم سر و سامون بدن پدربزرگم اونجا بود. بچه بودم ولی خوب یادمه که با افتخار از خاطراتش در مورد اونها می گفت که چیکارشون کرده بودن که بیچاره ها گذاشتن رفتن از ایران. می گفت این خارجی جماعت، مرام و معرفت و بچه محل و رفیق و فامیل سرشون نمیشه، به ما می گفتن چرا قوم و خویش خودتونو میارین سَرِکار، آخه آدم برای آشنا و رفیق کار نکنه، بیاد برا غریبه کار کنه!! یا می گفتن همه سیر تا پیاز خودمون رو بنویسیم و همه عالم و آدم خبردار بشن ما داریم چیکار می کنیم! آخه آدمِ عاقل همه برگ هاشو برای بقیه رو می کنه!؟
ظاهراً داستانِ این کاغذبازی های اداری ادامه داشت تا اینکه در نهایت، توی اهداف برنامه چهارم عمرانی کشور، یعنی اون بالای بالای برنامه، که پدربزرگم خودش اونو حروف چینی کرده بود، برای اصلاحش نوشتن:
«بهبود خدمات اداری از طریق ایجاد تحول اساسی در نظام اداری، هم چنین تعمیم روشهای مترقی مدیریت در کلیه وزارتخانهها و سازمانهایعمومی و خصوصی و تقویت بنیه دفاعی کشور به نحوی که دولت بتواند هماهنگ با تحولات عمیق اجتماعی و اقتصادی مملکتی، وظایف سنگینی را که به عهده دارد انجام دهد.»
در خلالِ همون برنامه چهارم عمرانی بود که سازمان اداري و اﺳﺘﺨﺪاﻣﯽ ﮐﺸﻮر هم تاسیس شد و پدرم با توصیه نامه ای که پدربزرگم براش جور کرده بود، اونجا استخدام شد. البته اینم بگم که پدرم خیلی موافق پهلوی ها نبود و در همراهی با روحانیت که با انقلاب سفید شاه و ملت مخالفت کرده بودن با اﺻﻞ دوازدﻫﻢ اون که ﺑﻪ اﻧﻘﻼب اداری معروف شده بود چندان موافق نبود، ولی می گفت چیزهایی از تشکیل ﮐﻨﮕﺮه و شورای اﻧﻘﻼب اداري و ﮐﻤﯿﺘﻪﻫﺎي مربوطه تو اداره جات مختلف از همکاران شنیده بود که بنا بود شق القمر کنن و مثلاً ریشه های رشوه و فساد و فامیل بازی را در بیارن … ولی ظاهراً نشد که نشد.
خدا را شکر برای مبارزه با همین فسادها و برچیده شدن هزار فامیل ها، مردم خونشون به جوش اومد و انقلاب کردن و به تدریج اداره جات پاکسازی شد و چند تا نهاد انقلابی هم درست شد تا عقب موندگی هارو جبران کنه. پدرم تعریف می کرد با بچه های مسجد در دفاع از پیش نویس قانون اساسی که تو روزنامه کیهان چاپ شده بود، به اون بخش از مقدمه که ﺑﻪ ﻃﺮد ﻧﻈﺎم ﺑﻮروﮐﺮاﺳﯽِ زاﯾﯿﺪه ﺣﺎﮐﻤﯿﺖﻫﺎي ﻃﺎﻏﻮﺗﯽ اشاره می کرد و به ﺑﻨﺪ «10» اﺻﻞ ﺳﻮم که اﯾﺠﺎد ﻧﻈﺎم اداري ﺻﺤﯿﺢ و ﺣﺬف ﺗﺸﮑﯿﻼت ﻏﯿﺮﺿﺮور رو ﯾﮑﯽ از وﻇﺎﯾﻒ دوﻟت می دونست، تاکید می کردیم و مردم محل را مجاب می کردیم که بیان و رای بِدَن.
پدرم تا پیش از بازنشستگی و معرفی و جایگزینی من بجای خودش توی اداره، با جماعت تدوین کننده برنامه دوم و سوم توسعه هم محشور بود. بعد انقلاب تا الان که 6 تا ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺗﻮﺳﻌﻪ ﺗﺪوﯾﻦ و مثلاً اجرا ﺷﺪه توی ﻫﺮ 6 تاش اﺻﻼح ﻧﻈﺎم اداري ﻣﺪﻧﻈﺮ بود، ﺳﻪ تا ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺗﺤﻮل اداري و ﯾﮏ ﻧﻘﺸﻪ راه اﺻﻼح ﻧﻈﺎم اداري و سیاست های کلی نظام اداری را هم داشتیم، ولی هنوزم که هنوزه دریغ از یه اداره دولتی که مردم ازش راضی و خوشحال بیان بیرون.
بگذریم … داشت یادم می رفت که بگم اون نامه های دوقلوی امروز چی بودن که منو بردن تو خاطرات خاندانم. اولیش از سازمان امور اداری و استخدامی کشور اومده بود با یه گزارش 300 صفحه ای پیوست که وضعیت درخشان شاخص های راهبردی ما تو سال 2022 رو نشون میداد. نمره مون از 100 تو شاخص کنترل فساد شده بود 14 کیفیت نظام اداری شده بود 4 و تو کارایی نظام اداری گرفتیم 18 و در شاخص پاسخگویی نظام اداری هم شدیم 9 که اگه نمره ها از بیست هم در نظر گرفته شده بود، بازم وضع مون توسط این اَجنَبی های کافر! افتضاح گزارش شده بود.
اما دوّمی رونوشت نامه رئیس مجلس بود به دبیر شورای نگهبان که قانون برنامه هفتم پیشرفت! را برای تایید فرستاده بود. خودتون برید و فصل بیست و سوّم! اونو که بازم برای اصلاح نظام اداری هست را بخونین. مثل اینکه این اصلاحات اداری تمومی نداره تو این مملکت! اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این ضرب المثل بود که «فیل ما موش زایید» آخه با این چهار تا ماده و تبصره انتظار دارن ادارات ما درست بشن!. ولی خداوکیلی مثل اینکه پیش بینی مدرس درست از آب در اومد و توی این سال ها هر کسی فک و فامیل هاش رو آورده دست شونو بند کرده تو اداره جات، طوری که کماکان بزرگترین دغدغه برنامه هفتمی ها هنوز هم کوچک کردن اندازه دولت و دولت الکترونیک و افزایش بهره وری کارمند جماعت هست که بعید می دونم هیچ کدومشون اِفاقه کنه!
اَلقصّه تا زمان بازنشستگی منم دیگه چیز زیادی باقی نمونده، ایشااله هرچه زودتر دخترم که فوق لیسانس مدیریت دولتی داره و مدتیه به صورت شرکتی دستشو اینجا بند کردم، بتونه با استفاده از قانون استخدام شرکتی ها، رسمی بشه. مادرش براش نذر کرده، شما هم دعا کنید سر عقل بیاد. هرچی نصیحتش می کنم که تو اداره به غریبه ها اعتماد نکن، رفیق پیدا کن و هواشونو داشته باش تا یه روز هواتو داشته باشن، گوش نمی کنه. میگه بابا من درسشو خوندم تو دانشگاه، سیستم باید شایسته سالار باشه، خودش تشخیص بده من کاربلد هستم و استخدامم کنه و ارتقا بده، چرا باید پارتی و رفیق جور کنم؟
چون از بچگی به شعر و ادبیات هم علاقه داره، براش از سعدی شعر می خونم که:
دوست آن دانم که گیرد دست دوست // در پریشان حالی و درماندگی
سریع جوابمو با شعر نظامی میده که:
دوستی با مردم دانا نکوست // دشمن دانا به از نادانِ دوست
خدا آخر و عاقبت همه ما رو ختم به خیر کنه و یه عقلی هم به بچه من بده.
وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ
***
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست // اندیشه و تلاش را زِ بهر وطن، پایانی نیست
مهرتان افزون و غم از دلتان بیرون باد.
سعید غلامی نتاج امیری