به نام آنکه جان را فکرت آموخت   شُکوفا گشتن و اندیشه آموخت

به دوستم ميگم: دلم رضايت نميده اسمشو بذاریم توي فهرست رد شده ها، آخه بدبخت آزمون كتبي را خوب داده، از دانشگاه دولتی خوبی هم مدرك گرفته. يادت نمياد، خودمون چقدر زحمت كشيديم، درس خونديم، كنكور دادیم و جون کندیم تا مدركِ مونو گرفتيم. به یاد مصاحبه های شغلی خودمون می افتم که مصاحبه کننده ها نه رتبه کنکور و درصد هامون رو می پرسیدن و نه می گفتن تو کدوم دانشگاه درس خوندین!

 با نگاه ترحم آمیز، فقط از ما اون جمله کلیشه ای رو می پرسیدند که: چند سال سابقه کار دارین؟ این پیشنهاد عجیب و غریب را میدی، بعد انتظار داری حال دلم بد نشه! …. دست رو دلم نزار كه خونه، … ميرزاده عشقي میگه: 

مگو كه غنچه چرا چاک چاک و دل خون است،           كه اين نمايشي از  زخم  قلب مجنون است

بهم ميگه: دست دست نکن دیگه، الان براي بار دوم هست كه داريم باهاش مصاحبه حضوري مي كنيم، تست روانشناسي اش هم ميگه به درد كار ميداني نمي خوره، اين فردا بايد بره سر پروژه ها و با کارگرا سروكله بزنه، … نه بابا، از پَسِش برنمياد. ولي اون دومی که نمره کمتری آورد، ماشاالله زبر و زرنگه. از بچگی تو کارگاه عموش شاگردی کرده، درس هم خواده ولی زود اومده تو بازارِ کار پخته شده.

بيا دست ببريم توي برگه امتحانش، نمره شو بياريم بالاتر، همونو به عنوان نفر برنده آزمون استخدامي اعلام كنيم و خلاص. مي دونم كه دستت به اين كار نميره ولي ..، ببین شاعر چی بهت میگه: 

بر سر آنم كه گر زِ دست برآید،            دست به كاري زنم كه غصه سر آید  (حافظ)

بهش ميگم: به ندای وجدانت گوش کن، ببین دلت چی میگه! تو یه لحظه بيا همدلي كن با من و از این کار بگذر داستان میشه برامون، … با لحن آرومی بهش می گم:

تا تواني دلي به دست آور،        دل شكستن هنر نمي باشد (سعدي)

با خنده بهم ميگه: چرا من بیام! تو بيا با هم همدست بشيم و كار رو جمع كنيم. اين كه من ميگم به صلاح همه هست، اولاً كار ما راه مي افته، ثانیاً يه آدم با استعداد هم استخدام میشه، ثالثاً به اون يكي هم داریم لطف می کنیم، چون اگه بیاد اینجا، ضعفش معلوم می شه  و آبروش میره، اون موقع با ذلّت بره بهتره یا الان با عزّت؟ شاعر میگه: 

شود جهان، لب پر خنده ای اگر مردم،        كنند دست يكي، در گره گشايي هم (صائب تبريزي)

یه لحظه شک می افته تو دلم، نمی دونم حق با اونه یا نه، ولی اعتراف می کنم که خیلی وقتا پیش میاد می فهمی چی درسته چی غلط، ولی ایده آل ها و پروتکل های قالبی ذهنی که از بچگی یا از دانشگاه همراه مون شده و به ما حکومت می کنه و بایدها و نبایدهارا مدام تذکر میده، آدمو به انحراف می کشونه.  دلت یه چیزی میگه و دستت به راه دیگه ای می خواد بره. یه چیزی تو آرمان ذهنی ات به عنوان خوب و درست حک شده ولی در عمل یه کار دیگه ای باید بکنی تا کار خوب پیش بره!

بهش میگم حالا که کار به مشاعره کشید، بیا فال بگیریم و یه تفالی به دیوان حافظ بزنیم، ببینیم اون چی می گه و بحث رو تمومش کنیم، شاید اون یه راهی بهمون نشون بده.

محکم و مصمم میگه: قبوله، پس نّیت می کنیم که بين دست و دل، جانب کدومو بگیریم، هر چی گفت بهش عمل می کنیم، قبول؟

گفتم باشه قبول و رفتم دیوان حافظ جیبی ام را از توی کت ام درآوردم و بازش کردم، که این بیت اومد:

خلوت دل نيست، جاي صحبت اَضداد،           ديو چو بيرون رود، فرشته درآید (حافظ)

***

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست // اندیشه و تلاش را زِ بهر وطن، پایانی نیست

مهرتان افزون و غم از دل‌تان بیرون باد.

سعید غلامی نتاج امیری 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


Notice: ob_end_flush(): failed to send buffer of zlib output compression (1) in /home/iranvisi/domains/iranvision1404.com/public_html/wp-includes/functions.php on line 4759

Notice: ob_end_flush(): failed to send buffer of zlib output compression (1) in /home/iranvisi/domains/iranvision1404.com/public_html/wp-includes/functions.php on line 4759