به نام آنکه جان را فکرت آموخت   شُکوفا گشتن و اندیشه آموخت

 

سيني به دست، وارد شد تا استكان چاي را جمع كنه، گفت: ساعت نزديك يك شده، پاشو برو ناهارتو بخور، الان رستوران سازمان تعطيل مي­شه، گرسنه مي­موني زخم معده مي­گيري!، به خودت بِرِس بابا!.

گفتم چشم، الان ميرم. 

از صبح ذهنم درگير داستان اين همكارمون بود كه مورد غضب مدیرعامل قرار گرفته بود. اخه چطور انتظار دارن يه سازمان خوب كار كنه!، همه اختيارات، جمع شده دست يه نفر، خودش عزل مي­كنه، خودش نصب مي كنه، اونه كه تصميم مي­گيره امور مالي به كي چقدر بده، از حقوق گرفته تا اضافه كار و رفاهي و وام و مساعده، هيات تخلفات هم دست خودشه، با هر كس چپ بيفته، سه سوت يه پرونده براش درست مي­شه و خلاص. توي همه جلساتِ تصميم گيري هم، كي چي بگه مهم نيست، اونه كه در نهايت جمع بندي مي­كنه و حرفشو در قالب مصوبه جلسه درمياره. خوب معلومه كه كسي دستش به هيچ كاري نره!، تو اداره همه ميشن بله قربان گو، حرف حق هم بزني يه جوري مي­خوري كه نفهمي از كجا خوردي!. 

رفتم ناهار و برگشتم، از جلوي آبدارخونه كه رد شدم ديدم، همكار موردنظر، نشسته اونجا…. به خودم گفتم بیچاره چه زود منزوي شد. سريع سيستم را روشن كردم و قبل از پایان زمان معاملات بورس، چند تا دستور خرید و فروش ثبت کردم و داشتم مطالب کلاس بعدازظهر دانشگاه را آماده مي­كردم كه تلفنم زنگ خورد، يكي از دوستان همشهري بود، انتظار داشت براي اشتغال پسرش كاري بكنم، طفلکی فكر مي­كرد با اين سابقه و تحصيلات، لابد كاره­اي هستم تو دولت، منم به روي خودم نياوردم و گفتم چشم، رزومه پسرتو برام ايميل كن ببینم چیکار می­تونم براش بکنم. 

تلفن را كه قطع كردم، يك اِسترسي وجودم را فرا گرفت كه حالا اگه دفعه بعد كه زنگ بزنه، يا من برم شهرستان، چي بايد جوابشو بدم، كه ديدم با يه سيني چاي و شيريني، جلوم واستاده، گفتم: مناسبتش؟ با این اوضاع و احوال باید خرما پخش می­کردی!

گفت: بفرما آقاي دكتر، شيريني از طرف آبدارچي حوزه رياست هست. اگه خاطر مبارک­تون باشه، درخواست وام داده بود به صندوقِ سازمان براي هزينه عمل چشم دخترش، بهش گفته بودن چون شرکتی هستی وام بهت تعلق نمی­گیره! هفته پيش، از همكارا، كمك جمع كرديم براش، هزینه بیمارستان جور شد، خدا را شكر عمل بچه اش موفق بود …

همون­طوری که داشتم با احتیاط شیرینی خامه ای را بر می­داشتم گفتم: دیدم فلاني اومده بود پيشت تو آبدارخونه داشت درد دل مي­كرد! گفت: نه آقا درددل چیه، من چه كاره­ام!، اومده بود برا تشكر از پسرم، خبردار شدین لابد! بنده زاده تازگی­ها شده منشي دوم حوزه رياست. ظاهراً تو لابلاي كارهاش، يه وقت براش جور كرده، رفته پيش رئيس، صحبت كرده و سوتفاهم حل شد و برگشت سَرِ كارش.

گفتم: دَم پسرت گرم، دم خودنم گرم برا تربيت چنين پسری. نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و گفتم: حالا كه پارتي به اين كلفتي داري، يك رزومه بهت بدم مال یه جوون دیگه مثل پسر خودت، مي­توني برسوني دست مدیرعامل، ازش يه دستور خوب و تُپُل بگيري بیاد مشغول کار بشه؟

لبخند­زنان گوشه چشمي نازك كرد و گفت: چشم آقاي دكتر در خدمتم!، البته ما که وسیله ایم تا خدا چی بخواد و قسمتش چي باشه …

لامصب، نيروي شركتي و ديپلم ردي هست، امّا يه سي سال و پُر كرده، دوباره اومده سركار. مثل اينكه مُهره مار داره، نمي­دونم چه جوري دل همه رو به دست مياره! راحت كارش رو پيش مي­بره! واسه خودش یه رئیس در سایه هست این آبدارچیِ ما!

***

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست // اندیشه و تلاش را زِ بهر وطن، پایانی نیست

مهرتان افزون و غم از دل‌تان بیرون باد

سعید غلامی نتاج امیری 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


Notice: ob_end_flush(): failed to send buffer of zlib output compression (1) in /home/iranvisi/domains/iranvision1404.com/public_html/wp-includes/functions.php on line 4759

Notice: ob_end_flush(): failed to send buffer of zlib output compression (1) in /home/iranvisi/domains/iranvision1404.com/public_html/wp-includes/functions.php on line 4759