نخستین بار در شهریور ۱۳۷۸ دیدمش؛ هیبتی داشت مانند پهلوانان شاهنامه و صدایی پرمهیب! پیشتر نوار سخنرانیهایش را در دانشکده، گوش داده بودم و هم دو کتابش را خوانده بودم و هم کتابی درباره جامعهشناسی اقتصادی با مقدمه ایشان. گفته بودند که سخت رضایت میدهد برای برگزاری دورهای با عنوان «جامعهشناسی اقتصاد ایران»؛ سخت هم راضی شد و دوره ناتمام ماند اما حرفهایش و نکاتش، مسیر فکری من را برای همیشه تغییر داد. حالا دیگر فقط برای دغدغههای خودم بود که ارتباطم را ادامه میدادم و اصرار داشتم به حل مسالههای ذهنیام درباره عقبماندگی ایران. هرچند مسیر منزل ما تا دربند، دور بود و هربار که تاخیری میافتاد در ساعت ملاقات، میگفت که «مجیدزاده مگه مجبوری؟…». اما من مرادم را یافته بودم و استادی که میتوانست مرا بیاموزد آنچه باید آموزد. هر بار هم پس از پرسش و پاسخ، با مهربانی، نگران از باب احوال جسمی من بود.
آنچه در دوره اول از رضاقلی آموختم، نگاه موشکافانه به متون ادبی بود؛ نه از سر تفنن و تفرج، بلکه برای آشنایی با گفتمان غالب، روابط اجتماعی، باورها و ساختار اجتماعی که در آن متون، بازتاب مییافت. مفاهیمی خشن در دل نثرهای زیبا حکایت از جامعهای زورمدار و ناامن و غارتی داشت. در «درآمدی بر بومیسازی علوم نوین» که قرار بود مقدمهای باشد برای «درسهایی در فلسفه علمالاجتماع»، فراتر رفت و ریشههای ناامنی و زورمداری را عیان ساخت و با کاویدن اندیشههای متکلمان، موانع فرهنگی در راه ظهور علوم جدید را شرح داد؛ تکملهای برای «جامعهشناسی نخبهکشی» و «جامعهشناسی خودکامگی».
حالا دیگر دوران دانشجویی تمام شده بود و تکاپو برای کاربست اندیشهها آغاز؛ تجربه همکاری در پژوهشکده پست مرکز تحقیقات مخابرات، به غایت نیکو بود. اگرچه فراز و نشیب بسیار داشت اما آموختن از ایشان، جاری بود. او همانی بود که مینمود؛ سختکوش، بیریا و صادق. امیرکبیری بود که در هنگام نشست با مشاوران هلندی فرودگاه پیام، مرعوب هیبت آنان نشد، بر مدار علم میچرخید و ما هم در کنارش جرات مییافتیم. حرفش را بیپروا میزد و ملاحظه وزیر و وکیل را نمیکرد. رضاقلی، دانشگاهی بود عمیق. هرچند که آن همکاری دوام نیافت و کوتهنظران، پایانش دادند اما اقبال من در آموختن از او بلند بود.
تکامل فکری رضاقلی هیچ وقت، متوقف نشد؛ رضاقلی که نخستین بار در قامت یک ماکس وبر و ریچارد سوئدبرگ ایرانی درکش کردم، حالا یک داگلاس نورث ایرانی بود که برایمان در دانشگاه تربیت مدرس، درس میگفت. سالها گفت و نوشت و گوشزدمان کرد که حواسمان به تکلیفمان باشد؛ توسعه ایران.
غازان خان را در محضرش شناختم و با وجودی که رنگ شیشهای که به غازان خان نگاه میکردیم، یکسان نبود اما عزم داشت تا این اواخر تحلیلی نهادگرایانه بر تاریخ مبارک غازانی بنویسد و بنا بر این بود تا برایش یادداشتهایی بردارم درباره جغرافیایی تاریخی ایران و پیامدهای آن برای اقتصاد سیاسی. این بار اما بخت یارم نبود.
اینها را گفتم تا بزرگ بدارم مقام انسانی را که خالصانه در پی توسعه ایران بود و چوب عتاب زبانش برای ما شیرینتر از عسل چون ذلال درونش، آن را میتراوید. اینها را گفتم تا در پس تجربه آمدوشد و گفتوگو با این انسان بزرگ، نه خود را که رضاقلی را از پشت نگاهم بشناسانم.
هنگام نوشتن روایت ایشان از توسعه در پویش فکری توسعه، از من خواست تا درباره آسبادهای خواف و اینکه چرا آن فناوری شگرف باستانی، تکامل نیافت، تحقیق کنم و متنی مقدماتی، حاصل آمد که نظرش بر تکمیل و بسط آن بود. و این عهد من است با من، برای یافتن پاسخی در خور به واپسین پرسشی که رضاقلی خواست تا پاسخش را بیابم:
«چرا فناوری باستانی آسبادها به فناوری مدرنی مانند هواپیما تکامل نیافت؟»
رضا مجیدزاده
شاگرد همیشگی علی رضاقلی
https://t.me/ali_rezagholi