به نام آنکه جان را فکرت آموخت   شُکوفا گشتن و اندیشه آموخت

 نفسم بالا نمی‌اومد، انگار داشتم خفه می‌شدم، جلوی چشمم، فولدر به فولدر، اطلاعات درون پوشه‌های کامپیوترم به آرامی داشت پاک می‌شد، حاصل بیش از یک دهه گردآوری مطالب علمیِ یک پژوهشگر، داشت دود می‌شد می‌رفت هوا. یکی دو بار سیستم رو خاموش و روشن کردم، بازم فرایند پاک شدن اطلاعات ادامه داشت، حتی موقعی که خاموش بود! سیم اتصال به شبکه را جدا کردم، بازم فایده نداشت. هارد اکسترنال یا همون محل ذخیره خارجی که خودش تا خِرخِره پر بود رو وصل کردم به کامپیوتر تا از اطلاعات باقی‌مونده، اونجا یک بک‌آپ و پشتیبان تهیه کنم، که نه تنها اجازه کپی کردن رو نداد، بلکه ناباورانه دیدم فرایند پاک شدن، به اطلاعات هارد هم سرایت کرده … وامصیبتا …

ای ساربان آهسته ران، کآرام جانم می‌رود

من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود

علاوه بر نوشته‌های خودم، کلی مقاله و کتاب اوریجینالی که توی این سال‌ها دانلود و ذخیره کرده بودم، همه داشت پاک می‌شد، انگار فرمونِ سیستم افتاده بود دست کَسِ دیگه و از کنترل من خارج شده بود، نمی‌فهمیدم داره چه اتفاقی می‌افته. ناگهان شنیدم دارن می‌کوبن به درِ اتاقم، داد زدم، چه خبره! مگه سَر آوردین، ضربه‌ها محکم‌تر شد، از جام پا شدم برم ببینم کیه، که یِهو دو تا هیکل نخراشیده  و ترسناک اومدن داخل، یکی‌شون منو پرت کرد روی مبل، اون یکی هم یه دستگاه شبیه نوار قلب پُرتابل و یا سی‌تی‌اسکن سیّار رو آورد داخل‌. داد می‌زدم شما دیگه کی هستین، چی از جونم می‌خواید، انگار که اصلاً صدامو نمی‌شنیدن، خواستم پاشم فرار کنم که اومدن دستامو بستن به دسته مبل، با خنده‌های شیطانی و با صدای بلند داد می‌زدن که الان محفوظات داخل مغزت رو هم پاک می‌کنیم. منم هر چی جون داشتم انداختم تو صدامو جیغ و داد زدم، ولی انگار هیچ کی تو این اداره خراب شده نبود تا صدای منو بشنوه. دستگاه رو آوردند جلو تا الکترودهاشو وصل کنن بهم که سَرَم رو کشیدم عقب و نذاشتم، چنان لگد محکمی حواله دستگاه‌شون کردم که …

… بعد چند روز که از دیدن اون کابوس وحشتناک می‌گذره، هنوز پای چپم که محکم زده بودم به لبه تخت، وَرَم داره و درد می‌کنه.

غلط نکنم این کابوس بی‌ربط به دل‌مشغولی‌های این روزهام نیست. همش تقصیر این همکارمه که پامو کشونده به یه طرح پژوهشی به اسم «زیست‌بوم نوآوری و فناوری در سایه تحریم‌های اقتصادی». مدام منو می‌ترسونه که اگه دنیای پیشرفته، فرایند انتقال تکنولوژی و سرمایه و بازار و مبادلات مالی رو به‌طور کامل به روی ایران ببنده، ما توان درست کردن حتّی یه آفتابه رو هم نخواهیم داشت و می‌شیم یکی مثل کره شمالی. مستقل و از صفر شروع کردن، مثل اختراع دوباره چرخ می‌مونه، نه شدنی هست و نه دیگه اصلاً ضرورتی داره. ما راهی نداریم جز اینکه مثل یه بچه خوب و حرف گوش کن، دَرسِمون رو از دنیای پیشرفته یاد بگیریم و به وظایفی که برامون تعیین کردن، عمل کنیم.

من البته به اندازه پدرم که خواب‌های شفاف می‌بینه و به تعبیر شدن‌شون اعتقاد داره، بهشون باورمند نیستم، امّا متاسفانه این‌بار، به هفته نرسیده، خواب منم تعبیر شد! یکی دو هفته‌ای بود که کامپیوترم کُند شده بود، ولی چند روز پیش که اومدم اداره مثل همیشه قبل از هرکاری، اول دکمه کامپیوتر رو ردم و بعد نشستم پشت میز، ولی هر کاری کردم روشن نشد که نشد. مسئول آی‌تی رو صداش زدم و اومد و خیلی هم بنده خدا تلاش کرد برای احیای این بیمار اورژانسی و در حال احتضارِ من، در نهایت هم گفت: هارد و حافظه داخلی آسیب جدّی دیده و بعیده بشه اینجا کاری کرد، ظاهراً خیلی بارِ سنگین گذاشتین روی دوش حافظه این بیچاره. سیستم شما آل این وان (All-in-One) هست و همه سخت‌افزارش یکپارچه شده، ما نمی‌تونیم بهش دست بزنیم، باید بفرستیم شرکتِ سازنده، شاید اونا بتونن بخشی از اطلاعات رو بازیابی کنن!

حالِ من به کسی که به خونه‌اش دزد زده باشه یا تو زلزله یا آتش‌سوزی زندگیش نابود شده باشه، بی‌شباهت نبود. خودمم تا مدتی هنگ و گیج بودم و نمی‌دونستم چیکار باید بکنم. انگار همه جای اتاقِ کارم برام غریبه شده بود، تنها جایی که هر روز می نشستم و بهش عادت کرده بودم، پشت همین سیستم بود و هر چی هم که می‌خواستم یا توی سیستم داشتم و یا از اینترنت می‌گرفتم و می‌خوندم و می‌نوشتم، خیلی کم پیش می‌اومد که پاشم برم بیرون و از نزدیک با مسأله آشنا بشم و پژوهش رو انجام بدم. تو این سال‌ها دیگه کسی تحقیق میدانی نمی‌کنه، همه شده کتابخونه‌ای و ترجمه‌ای.

دو سه روزی که زمان بُرد تا یه سیستم جدید برام بیارن، انگار به اندازه دو سه سال طول کشید. تو این مدت دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. مسئول آی‌تی بعد اینکه سیستم جدید را مثل یه لوح سفید و خالی بهم تحویل داد، رو کرد بهم و گفت: خانم دکتر لابد بک‌آپ داشتید دیگه! گفتم: نه متاسفانه. گفت خواهرِ من، اینجا ایرانِ، هر لحظه ممکنه هزار تا اتفاق از این بدتر هم بیفته، باید کپی برمی‌داشتی. گفتم: تا چند سال پیش از این کارها می‌کردم ولی تو این عصر بمباران و انفجار اطلاعات، اون‌قدر حجم چیزایی که برام میومد و جمع می‌کردم، زیاد شده بود که دو تا کپی نگه‌داشتن، پروژه‌ای شده بود برا خودش. آخه موضوعی نیست که بهش نیاز داشته باشی و صد نفر قبل از تو، توی دنیا درموردش کار نکرده باشن! اصلاً اجازه نمی‌دن بهش فکر کنی، انگار حاضر و آماده دوای هر دردی موجوده، فقط کافیه دست به جستجوت تو اینترنت قوی باشه، بگردی حتماً یه چیزی در موردش پیدا می‌کنی.

تا نشستم پشت سیستمِ جدید، تازه یادم اومد یه گزارش با فوریت  و اهمیت خیلی بالا دستم بود که وسط کار، این بلا سرم نازل شد، چاره‌ای نبود باید هر طوری شده تکمیلش می‌کردم و تحویل می‌دادم، آخه حیثیتی بود. یه صفحه سفید توی نرم‌افزار قفل‌شکسته وُرد، باز کردم و شروع کردم به از نو نوشتن، انگار که سگ دنبالم کرده باشه، فقط می‌دویدم و می‌نوشتم و به نقطه پایان گزارش فکر می‌کردم، اطلاعات موجود توی ذهنم رو پالایش می‌‌کردم و ازش نکته می‌کشیدم بیرون و می‌نوشتم. یه شَبَح ترسناک هم تو فکرم هِی می‌پرید وسط و بهم می‌گفت: بِجُنب دختر! تا نیومدن اطلاعات داخل مغزت رو هم پاک نکردن، بنویس‌شون.

بالاخره قبل از پایان ساعت اداری، گزارش رو تمومش کردم، خدا را شکر، گزارش خوبی هم از کار در اومد. رئیس هم که هیچ وقت عادت به تعریف کردن از کار خوب نداشت، گفت: اَحسنت، چه گزارش محکم و منسجم و روانی نوشتی! نه اِطنابِ مُمِل داره و نه ایجازِ مُخِل، اَحسنت. یادم بِنداز هفته بعد تو جلسه شورای هماهنگی اداری، به مدیران بگم منظورم از اون گزارشی که می‌گفتم خودتون باید بفهمید چی دارید می‌نویسید، مصداقش اینه! بعد مدّت‌ها یه گزارش خوندم که حس نکردم، دادن گوگل تِرانسلِیت ترجمه‌اش کُنه!

خدایی این اصل «حفظ بقاء» چه می‌کنه و چه کرده با ناخودآگاهِ این بشرِ دو پا. درسته که مصیبت شدید بود ولی پایان خوشی داشت. حالا که گذشت، می‌تونم بگم که اونقدرهام که هراس داشتم، از صفر شروع کردن سخت نبود، بالاخره خوداتکاء بودن زحمت داره ولی غیرممکن نیست. شاید کمی اغراق تو حرفم باشه ولی صادقانه می‌گم همین که حس کردم دیگه کمکی از جایی ندارم که بهشون تکیه کنم، یک انرژی جدید و ناشناخته‌ای در درونم آزاد شد تا خودمو نجات بدم، همه سلول‌های خاکستریِ مغزم شروع کردن به تقلّا و جنب و جوش. هرچی بود حس می‌کنم الان اعتمادبه‌نفسم بیشتر هم شده و شاید بازم از این کارا بکنم. ولی اعتراف می‌کنم اگه به خودم بود و این اتفاق نمی‌افتاد، هزار سال دیگه هم، برای رسیدن به این حال خوب امروزم، نمی‌زدم روی دکمه دیلیت کامپیوترم و خودمو از این وابستگی‌ها آزاد نمی‌کردم. در مجموع حال عجیبیه، رشته وابستگی باید گسست، شیشه تقلید را هم شکست، وز برای نو شدن، برخاستن، کمــــــــرِ همّــــــت باید بست.

عجب جمله قصاری شد! یادم باشه اینو بفرستم برای اون همکار ارجمندم که مدام ما رو از روی پای خودمون ایستادن می‌ترسونه، و بهش بگم نیاز نیست همه چرخ‌ها رو دوباره از نو اختراع کنیم، فقط کافیه، تقلید رو کنار بذاریم و کمی ما هم بشینیم به مسائل خودمون مستقلاً فکر کنیم. مگه دنیای پیشرفته با فکر کردن به اینجاها نرسیده، چرا ما هم کاری که اونا کردن رو نکنیم، مگه اونا منتظر می‌مونن بقیه براشون فکر کنن، اگه قرارِ تَهِ صف نباشیم، باید ما هم شروع کنیم به فکر کردن و ساختن چیزایی که دوست داریم و لازم داریم. اینم بهش می‌گم که احمقانه‌ست اگه فکر کنی، این جمله که گفتم معنیش اینه که از منابع موجود و دردسترس دنیا نباید استفاده کرد، اصلاً منظورم این نیست. تازه اگر هم مجبور بشیم در یه زمینه‌ای که چرخ دنیا برای ما خوب نمی‌چرخه، اون چرخ رو خودمون از نو درست کنیم، بعید می‌دونم خیلی از این جایی که الان هستیم عقب‌تر بیفتیم. ما که به قول شما نفر یکی مونده به آخر دنیا هستیم، اینم رُوش، لااقل ما هم یه چیزی ساختیم و به دنیا عرضه کردیم. شاید اینجوری لااقل غرور و اعتمادبه‌نفس از دست‌رفته‌مون رو به دست آوردیم.

آب در کوزه و ما تشنه لَبان می‌گردیم // یار در خانه و ما گِرد جهان می گردیم

مشتِ آب و گلِ این کوزه خاکی دیدیم // بر مِی نابِ درونش، به خطا خندیدیم

استادمون زنده‌یاد رضاقلی بهمون می‌گفت: کار علمی درست و حسابی، یعنی همونی که غربی‌ها چند قرن اخیر دارن انجام میدن، یعنی برای مسأله بومی خودشون، راه‌حل بومی پیدا می‌کنن و اگه راه‌حل هم جواب نداد، اونو نقدش می‌کنن، نه اینکه مثل شما بدون اینکه مسأله خودتون رو بشناسین، میرین راه‌حل مسأله‌ای که ممکنه با مسأله شما فرق داشته باشه رو چشم بسته کپی می‌کنین و میارین می‌خورونین به این مریض بیچاره! این همکارم باید یه استادی مثل رضاقلی می‌داشت تا با اون مرام جدّی و داش مشتی که داشت، حالیش می‌کرد، آن ره که تو می‌روی، به ترکستان است!

 این آقا دیده من موقع راه رفتن کمی پامو می‌کشم روی زمین و سخت راه میرم، برگشته بهم می‌گه: خانوما معمولاً تو این سن و سال، همشون دچار پوکی استخون می‌شن و زانوهاشون نیاز به تزریق پیدا می‌کنه، اگه بخواید، می‌تونم آدرس دکتری که مادرمو می‌برم پیشش رو خدمت‌تون تقدیم کنم!!

یکی نیست بهش بگه آخه مرد حسابی! منو با مادرت که شیش تا شکم زاییده چرا داری مقایسه می‌کنی! اصلاً پزشکِ مادر گرامی هم حاذق و به‌روز و همه چی تموم، چه ربطی به درد پای من داره! تو هم اگه مثل من اون کابوس وحشتناک رو دیده بودی، الان احتمالاً نقص عضو شده بودی و تو این آشفته بازار تحریمی، داشتی دنبال پای پروتز خارجی می‌گشتی برادرِ من!

گوهر خود را هویدا کن، کمال این است و بس // خویش را در خویش پیدا کن، کمال این است و بس

چند می‌گوئی سخن از گنج و رنج دیگران // خویش را اول مداوا کن، کمال این است و بس

چون به‌دست خویشتن بستی تو پای خویشتن // هم به‌دست خویشتن واکن، کمال این است و بس

  ***

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست // اندیشه و تلاش را زِ بهر وطن، پایانی نیست

مهرتان افزون و غم از دل‌تان بیرون باد.

سعید غلامی نتاج امیری 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


Notice: ob_end_flush(): failed to send buffer of zlib output compression (1) in /home/iranvisi/domains/iranvision1404.com/public_html/wp-includes/functions.php on line 4759

Notice: ob_end_flush(): failed to send buffer of zlib output compression (1) in /home/iranvisi/domains/iranvision1404.com/public_html/wp-includes/functions.php on line 4759