به نام آنکه جان را فکرت آموخت شُکوفا گشتن و اندیشه آموخت
«مشترک محترم: ایران بانو حکمت، به موجب این اخطار، جریان گاز شما به علت بدهی، قطع خواهد شد. لطفا ظرف مدت ۲۴ ساعت نسبت به پرداخت گاز بهای خود اقدام نموده و به همراه تصویر فیش پرداختی به اداره گاز مراجعه نمایید درغیراینصورت، جریان گاز شما قطع، و وصل مجدد آن مشمول جریمه و پرداخت هزینه خواهد شد»
ناسلامتی دارنده بزرگترین ذخایر گازی جهان هم هستیم و روی گاز نشستیم! این دیگه قوز بالای قوز بود!، بدتر از این نمیتونست بشه، بعد از یک روزِ شلوغ و پر از استرس، دیدن این اخطاریه که انداخته بودن زیر در، حسابی کلافه ام کرد و مادر رو که رسوندم به اتاقش، گوشی را برداشتم و یه پیام نوشتم برای اخوی که بیا ما رو از این وضعیت نجات بده، مادر مریض، اوضاع خونه خراب، دیگه خسته شدم!
به توصیه اخوی که گفته بود اینجا، دیگه برای سالمندان، تست ورزش نمینویسند، یه تست جدید اومده که به صورت شبیه سازی شده و با تزریق دارو، ضربان قلب رو میبرن بالا یا دستگاه تنفس را زیر فشار میبرن، بعد از قلب اکو و نوار میگیرن، تو هم مادر رو ببر برای چِکاپ! منم اینجا و اونجا گشتم و بالاخره یه بیمارستان پیدا کردم تو تهران که این تست رو انجام میداد، با هزار زور و زحمت و خواهش و تمنا که برای مادرم میخوام که پرستار بوده و همکار هست و … وقت گرفتم از یک ماه پیش برای اواخر آذر ماه، که اوج آلودگی هوای پایتخت هم هست! حالا مادر را از صبح ساعت 10 آوردم اینجا تا ساعت 5 عصر معطل و منتظر، که تست شبیه سازی رو انجام بدن مثلا. میگم خانم پرستار، مگه نوبت دهی تلفنی و اینترنتی راه ننداختین که ملت در آسایش باشن!، مگه ما سَرِ وقت نیومدیم؟، دیگه چرا این همه مدت، این بیمار قلبی باید توی نوبت منتظر بمونه آخه؟ میگه: برادر من قانونش همینه، نوبت تازه از اون وقتی که اومدین اینجا، حساب میشه، فقط خودتو نبین ما هم هزار جور گرفتاری داریم برای هماهنگی، از مریضا گرفته تا دکترا، ببین چند نفر جلوی شما هستن، کلی مورد اورژانسی داشتیم امروز. حالا که با کلی معطلی، کار تموم شد و اومدیم بیرون، از بَدِ حادثه، یه نم بارون گرفت، ولی همه جا قفل شد، یه ترافیکی شد که نگو و نپرس، وسط بزرگراه نیایش، مادر تو ماشین حالش بد شد و فشارش رفت بالا، نه راه پس داشتیم نه راه پیش، خدا رحم کرد، قرص زیرزبونی همراهمون بود، دو ساعتِ تمام طول کشید تا برسیم خونه. تو راه هِی به خودم میگفتم این چه غلطی بود کردم، داشتیم زندگی مونو میکردیم. دلمون خوش بود «قطار» میاد، سوارش میشیم، نمیدونستیم «قاطر» میشه، سوارمون میشه این تکنولوژیِ کوفتی!
با ذهن مشوش و لَم داده روی مبل اتاق نشیمن، در حال مرور احوالات امروز بودم که یهو تلفنم زنگ خورد، دویدم برم تو اتاقم گوشی را بردارم، لامپ سوخته بود، تو تاریکی ندیدم پام گیر کرد به گوشه مبل، دادم رفت به آسمون، مادر که فکر میکردم که دیگه خوابیده باشه گفت: دردت به جونم، چی شد پسرم؟ گفتم: هیچی مامان، چیزی نشد، تو غصه نخور قربونت برم برات خوب نیست، هرچی سنگِ، مال پای لنگِ! ایران درست میشه بالاخره … جواب داد:
دردت به جانم ای بت نامهربان من // زیرا که بی تو مایه ی رنج است جان من
داداش بود، تماس تصویری گرفته بود از کانادا، میخواست حالِ مامان ایران رو بپرسه، لنگ لنگان و گوشی به دست، داشتم میرفتم اتاقِ مامان که داداش گفت: پسر این چه وضع خونه زندگیه، چرا خونه اینقدر بهم ریخته است، چرا اونجا تاریکه اینقدر، نکنه آفتابگیر چوبیها رو باز نکردی که خونه هنوز تاریکه،؟ … ببین مَنو، صحبتم با مامان که تموم شد، گوشی را بگیر، باهات کار دارم، گفتم چشم خانداداش، ولی آفتابگیر کدومه!، مثل اینکه حساب ساعت ایرانم از دستت در رفته ها، اینجا شبِ برادر من، شب! البته میدونم زحمت کشیدی، هزینه کردی، وقت گذاشتی دفعه قبل که اومده بودی ایران، ولی جهت مزید استحضار! بگم که اون آفتابگیرهای چوبیِ پشت پنجره، اینجا خیلی کاربرد نداره، قشنگ هست و همه میگن چه نمای اروپایی شیکی پیدا کرده خونه، ولی اونطور که من شنیدم، مالِ خونه های شمالِ اروپاست که روزا اونجا خیلی بلنده و بیچارهها مجبورن برای اینکه بتونن راحت بخوابن، باید خونه را حسابی تاریک کنن، اینجا تو ایران، همه دنبالِ خونه های نورگیر هستن؛ تا میبندم، مامان میگه بازش کن عزیزم دلم گرفت بذار دنیا را ببینیم، بیا از خودش بپرس …
گوشی را که دادم دست مامان ایران، به اخوی گفت: بَه بَه، پسر نخبه و باهوش من، عزیزِ سفر کرده من، ایشاالله که همیشه خبر موفقیت هات، زودتر از خودت بیاد پیش من.
رواق منظر چشم من آشیانه توست // کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
از مکالمه اون هفته با خانداداش تا الان، همین طوری دارم به خودم میپیچم که چرا؟ چطور تونست اینو بگه؟ حالا من توی اوج خستگی یه غلطی کردم، یه چیزی گفتم، یه پیامی دادم، … حالا بیام ببرمش خانه سالمندان، که تو پولشو میدی!! آخه برادر نخبه من، اینم شد راه حل؟ اونم شد دلیل؟ … مامان، چون دیگه نمیتونه اوضاع خونه را جمع و جور کنه، ببریمش اونجا … مگه اون موقع که بابا بود، واقعاً بالا سر خونه زندگیش بود، الان که نیست، مامان رو ببریم خونه سالمندان؟ اصلاً از این حرفا گذشته، ایران بانو فقط مدتیه یه کم ضعیف شده و ناخوش احواله، به این حال و روزش نگاه نکن، حالش که خوبِ خوب بشه، بازم شعر میخونه برامون، بازم با دستِ خالی، حال دلمونو خوب میکنه، بازم با آرامش، بحرانها رو مدیریت میکنه، بازم عطر غذاهایی که میپزه، مستمون میکنه. تو توی اون تماس تصویریِ … فقط بهم ریختگی های اون چند روزِ داخل خونه رو دیدی و حکم صادر کردی!، این همه فضل و کمالات مامان رو ندیدی!؟ چطور دِلِت اومد …
پشت میز کارم تو شرکت، نشسته بودم و مثلا قرار بود محاسبات پروژه انتقال آب از خلیج فارس به فلات مرکزی! را انجام بدم ولی غرق شده بودم تو این افکار، اونم برای چندمین بار، که با صدای زنگ «ای ایران ای مرز پُر گهر …» به خودم میام، صدا از گوشی منه که مونده بود توی جیب کُتم، دَرِش میارم … اسم ایرانبانو روی صفحه نمایش نقش میبنده، … با صدای بغض کرده میگم: سلام و درود بر بهترین مادر دنیا
میگه: درود بر سهراب نازنینم … الهی که احوال پُرسِت نمیره، اصلِ احوالت چطوره پسرم؟ صدات چرا گرفته؟ …
مِهرت افزون و غم زِ دِلت بیرون باد …
گفتم: هیچی مامان، تو که باشی، منم خوبم. گفت: باشه، مرد گُنده … حالا چرا اون لقمه ای که برات گذاشتم رو یادت رفت ببری؟ راستی، در اولین فرصت پرداخت قبوض خونه رو وصل کن به کیف پول الکترونیکی تا دوباره آبرو حیثیتمون پیش در و همسایه نره. یه مبلغی هم برات کارت به کارت کردم الان. آخر هفته ای باید آستین بالا بزنی و یه فکری بکنی که آبروی بزرگترین دارنده گار جهان رو هم بیشتر از این نبریم. یه مقدار پس انداز کرده بودم … لطف میکنی یه تکونی هم به خودت میدی، مابقی رو هم خودت جور میکنی، بساط این بخاری گازی کلنگی و اون شومینه الکی رو جمع میکنی، یه چیزِ تَر و تمیز و کم مصرف نصب میکنی برای گرمایش، یه فکری هم برای درزهای در و پنجره بکن … آقای مهندس مکانیکِ مملکت … شبم دیر نیا، خواهرزاده هات، که بهشون میگم هفت شهر عشق، برا شب یلدا اینجان، منتظر دایی جونشون هستن تا بیایی براشون فال حافظ بگیری و بعدش یکی از اون قصه هایی که یواشکی مینویسی و با تخلّص «سین» منتشر میکنی رو بخونی … در ضمن، مزید استحضار! شام هم قرمه سبزی داریم … اینم داشته باش تا نوبه بعد … آقای سین سلطانی!
دیوانه ی خموش، به عاقل برابر است // دریای آرمیده، به ساحل برابر است
دست از «طلب» مدار، که دارد طریق عشق // از پا فتادنی که، به منزل برابر است.
گفتم: چشم مامان ایران، … مِهرت از دل، كِی برون كنم // برگو بی مهرِ تو چون كنم … قربونت برم.
***
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست // اندیشه و تلاش را زِ بهر وطن، پایانی نیست
مهرتان افزون و غم از دلتان بیرون باد.