دکتر مهرداد ناظری جامعهشناس؛ عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام و عضو کارگروه هنر و توسعه
یکی از دغدغههای مهم بشری در طول تاریخ مسالۀ تبعیض و درونیسازی آن است. این مساله که موجب تفکیک و جدایی عمیق انسانها از همدیگر شده است، موضوعی است که به تاریخ زندگی بشر قدمت دارد و همواره باعث شده گروهی خود را از سایرین برتر بدانند وبر آنها سروری کنند. مساله ایحاد تبعیض و تفاوت از دوره برده داری قوام یافته و در قرون جدید به اشکال گوناگون و جذابی مثل نژادپرستی، فاشیسم، توتالیتاریسم و … درآمده است. البته ناگفته نماند، در هر فرهنگ و قومیتی ممکن است نوعی تفکر قومدارانه (Ethnocentrism) وجود داشته باشد مبنی بر اینکه آن فرهنگ یا قوم خود را برتر از سایرین بداند. مثلاً در شاهنامهی فردوسی آمده است “هنر نزد ایرانیان است و بس” “ندارند شیر ژیان را به کس” هرچند که فردوسی در تلاش است تا فرهنگ ایرانی را در برابر بیگانگان حفظ کند، اما نوعی تفکر قوم مدارانه در این شعر او وجود دارد.
هرودوت مورخ یونانی نیز غیریونانیان را بربر نامید تا مشروعیتی به فرهنگ خودی اعطا کند. اما مساله نژادپرستی موضوعی است که نمیتوان آن را با استدلالهای ساده بررسی کرد. ممکن است در وهله اول اینگونه به نظر آید که نژادپرستی یک مسالۀ ژنتیکی و بیولوژیک است که تفاوتی در ظاهر افراد ایجاد میکند، اما واقعیت این است که نژادپرستی را باید یک واقعیت فلسفی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دانست که بسیار لایه لایه، پیچیده و بعضا غیرقابل فهم نشان میدهد، موضوعی که شاید تداوم آن بتواند آسیب جدی به شان انسان مدرن وارد کند. نژادپرستی در همه نقاط جهان وجود دارد، اما یکی از مراکز اصلی بازتولید آن مکانهایی است که افراد با فرهنگها و نژادهای متفاوت بر اثر مهاجرت در کنار هم زندگی میکنند. براین مبنا آمریکا را میتوان یکی از مراکز اصلی آن دانست که نژادپرستی از ابتدای پیدایش آن وجود داشته است. برای فهم بهتر پدیدهی نژادپرستی در آمریکا میتوان آن را به پنج دوره اصلی تقسیمبندی کرد:
دوره اول را میتوان از زمانی دانست که آمریکا توسط کریستف کلمب کشف شد و اولین گروههای بردگان از آفریقا وارد این سرزمین شدند. در این دوران یعنی از سال ۱۴۹۲ سیاهپوستان به مثابه بخشی از نیروی تولید در فرایند کار دیده میشدند و مهاجرت آنها به قاره آمریکا از منظر سفیدپوستان آمریکایی بیشتر استفاده کردن از آنها در راستای ساخت “آمریکا نو” بود. در این دوران سیاهان امدند تا سزمین اتوپیایی سفیدها را آباد کنند. این دوران را میتوان دوران “خیلی سخت شده و غیرمنعطف” نژادپرستی دانست بهطوری که در این دوران اوج تقابل نژادها را میتوان مشاهده کرد. هریت بیچر استو در کتاب معروف کلبۀ عمو تام که در سال ۱۸۵۲ منتشر شده است این دوران غیرمنعطف را به خوبی در داستان خود نشان میدهد. گفته میشود که این کتاب پرفروشترین کتاب قرن نوزدهم و دومین کتاب پرفروش بعد از انجیل در آمریکا بوده است. هر کس که این رمان را میخواند چنان درگیری و کشمکشی با مساله نژادپرستی پیدا میکند که شاید بتوان آن را یک اثر مهم بر تأثیر ناخودآگاه بشری دانست. در این داستان اقای شلبی مجبور میشود به خاطر بدهی سیاهی به نام تم را بفروشد. آنها سیاهان را مانند یک برده با هم معامله میکنند. بعد از مدتی پسر بچه سپاهپوستی را میبیند که طالب خرید او نیز میشود. شلبی علاقهای به فروش بچه ندارد. اماآقای هالی اصرار میکند و میگوید نگران نباش، این سیاهپوستها مثل سفیدها احساسات و عواطف قوی ندارند و به زودی همه چیز را فراموش میکنند. این داستان حدیث سختترین دوران برده داری در جهان مدرن است.
دوره دوم بردهداری در آمریکا را میتوان از زمانی دانست که در آمریکا قانون منع بردهداری تصویب شد. در سال ۱۸۰۷ پارلمان انگلیس بردهداری را ممنوع اعلام کرد و در سال ۱۸۰۸ در آمریکا نیز تجارت بینالمللی برده ممنوع شد. حتی در سال ۱۸۲۱ اولین روزنامه ضد بردهداری در آمریکا انتشار یافت. در این دوران که “دوران سخت و مبتنی بر تقابل” نامیده میشود، اگرچه نسبت به دوران اول، شرایط زندگی سیاهپوستان تا حد زیادی بهتر شد، اما همچنان ماشین تبعیض کار خود را انجام میداد. گفته میشود در سال ۱۸۶۰ از میان بالغ بر نزدیک به یک میلیون و پانصد هزار نفر خانوادههایی که در ۱۵ ایالت زندگی میکردند نزدیک به چهارصد هزار خانواده (تقریبا یک چهارم آنها) برده داشتند و این نشان میدهد که در این دوران نیز همچنان تمایلات بردهبرداری وجود داشته و این حس نفع طلبی و سلطه طلبی انسانی باعث شده تا این سیستم حفظ شود. ویژگی مهم این دوران را میتوان ایجاد تفکر مبارزه با برده داری دانست.
بر این مبنا در برخی از ایالتها، برده داری ممنوع شده و در برخی هنوز رواج دارد. دوران سوم را میتوان “دوران سخت، جدالبرانگیز و حرکت به سوی انعطاف” نامید. این دوران را میتوان تا حد زیادی به دوران آغاز بیداری سیاهپوستان نام نهاد، دورانی که نقطه عطف آن مارتین لوترکینگ کشیش و رهبر جنبش ضدنژادی در آمریکا است. لوترکینگ تلاش میکند تا نگرش جدیدی در فرهنگ مبارزه با نژادپرستی ایجاد کند. اگر تا قبل از لوترکینگ نوع مبارزه تناقضگونه و مبتنی بر زد و خوردهای مستقیم بود، لوترکینگ تلاش میکند نگاه مهرورزانه را در بین سیاهان مطرح و تقویت کند. او در پاسخ دشمنان خود و کسانی که او را مورد آزار و اذیت قرار میدادند در سخنرانی مشهور خود در میدان لینکلن در ۲۸ اوت ۱۹۶۳ میگوید «سنگینی بار ستمی را که بر شانههای خویش میکشیم، به عظمت ستمی است که بر ما روا میدارید، هر کاری که مایل هستید بکنید، با این وجود باز هم شما را دوست خواهیم داشت، ما را به بند بکشید، باز هم شما را دوست خواهیم داشت، خانههای ما را با بمبهایتان به آتش بکشید، باز هم شما را دوست خواهیم داشت».
لوترکینگ تلاش میکند تا نگرش به نژادپرستی را با این گفتمان تغییر دهد. هرچند که او در نهایت ترور میشود، اما زمینههایی برای بروز و ظهور تغییرات را در جامعه آمریکا فراهم میکند. از این منظر میتوان حتی رئیسجمهوری شدن باراک اوباما را نتیجهی مبارزات لوترکینگ دانست. دوران چهارم بردهداری در آمریکا را میتوان به مقارن شدن دوران ریاست جمهوری اوباما منتسب دانست. این دوران را میتوان دوران “به سوی نرمشدگی و انعطافپذیری” نام نهاد. او از سال ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۷ به مدت دو دوره رئیسجمهور کشوری میشود که در آن همواره سیاهان به لحاظ حقوق و مزایای اجتماعی شهروند درجه دو به حساب میآیند. در این دوران شاید بتوان گفت که در ظاهر جامعه آمریکا مقولهی تبعیض علیه سیاهان کمتر دیده میشود، اما در باطن و پسپردهی این جامعه میتوان رگههایی عمیقی از فرهنگ غلبهی تبعیض را یافت. اوباما در این مورد میگوید «بردهداری در آمریکا هنوز بخشی از دی انای تاریخی ماست که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود».
اوباما و همسرش تلاش کردند تا در این دوران با طرح بیمههای اجتماعی و فرهنگ سازی و حمایت سفید پوستان نخبه مخالف این روند راهی به سوی تعییر بیابند. دوران پنجم نژادپرستی را میتوان از زمان روی کار آمدن دونالد ترامپ دانست که این دوران را میتوان دوران پایان “تابآوری و سریزشدن” نام نهاد. در این دوران دو دیدگاه وجود دارد: دیدگاه اول براین اعتقاد است که بسیاری از اتفاقهای موردی در طول سالهای اخیر نژادپرستی را به مرحلهی سریز آن رسانده است، و ممکن است به جنبشی علیه سرمایه داری مبدل شود. بهطوری که مثلاً مرگ مایکل براون جوان هجده ساله اهل فرگوسن که به اتهام سرقت یک بسته سیگار از یک مغازه تحت تعقیب قرار گرفت و به ضرب گلوله پلیس کشته شد علیرغم اعتراضات مردم بعد از مدتی به فراموشی سپرده شده است، اما تاثیر ان در ناخودآگاه جمعی سیاهان باقی مانده. همچنین نمونههایی از زد و خوردهای اینگونه ای، باعث شده تا همواره شرایط به نفع فرهنگ تبعیض نژادی پیش رفته و وضعیت برای سیاهان روز به روز بدتر شود.
هم اکنون نیز کشته شدن جورج فلوید باعث شده تا این سؤال را در ذهن متبادر سازد که آیا سیاهپوست بودن در جامعه آمریکا هزینههای زیادی را به همراه دارد؟ اما دیدگاه دوم بر این نظر صحه میگذارد که با شیوع بیماری کرونا و برهمریزی وضعیت اقتصادی در سطح جهانی و بیکاری گسترده در آمریکا حالا این سیاهپوستان هستند که به دلیل در حاشیه بودن نسبت به سفیدپوستان مجبور خواهند بود با فقر و تنگدستی دستوپنجه نرم کنند، و سوال مهمتر و متصل به سوال اول این است که اولویت از دست دادن شغل با چه کسانی است؟ بنابراین با نگاهی به پنج نقطه عطف تاریخی نژادپرستی در آمریکا میتوان گفت که اگرچه در سطح بیرونی حرکت بهسوی مطلوبیت و دموکراتیزه شدن روابط سیاهپوستان با سفیدپوستان پدید آمده است و حتی بعضا جامعه امریکا در این سالها امتیازاتی به سیاهان داده است، اما در عمل از شدت فشار بر جامعه آمریکا کاسته نشده است. آن هم به این دلیل که عده یی این اقدامات را ریشهای ندانسته و بسیاری از آمارها و نظرسنجیها نشان میدهد که خشونت و تهدید و آزار همچنان روبه گسترش و درحال افزایش است. به عنوان مثال شواهد نشان میدهد که از سال ۲۰۱۳ تا ۲۰۱۷ سفیدپوستان آمریکایی مراقبتهای بهداشتی با کیفیت بهتری را از سیاهپوستان دریافت کردند. همچنین در بسیاری از دستگیریها احتمال این که آمریکاییهای سیاهپوست دستگیر شوند از آمریکاییهای سفیدپوست بیشتربوده است و عموماً محکومیت سیاهپوستان از سفیدپوستان طولانیتربوده است. حتی گفته میشود که آمریکاییهای سفید و سیاهپوستی که موادمخدر استفاده میکنند، در مواجهه با پلیس، سیاهان شش برابر احتمال دستگیری بیشتری را دارند. درحال حاضر نیز که کرونا فضا را تغییر داده است، تعداد سیاهپوستان بیکار از سفیدپوستان بیشتر است. همه اینها یعنی نبودن فرصتهای برابر در جامعه که در طول تاریخ به شیوههای گوناگون تکرار شده، باعث تقویت فرهنگ ذهنی و عینی نژادپرستی شده است.
لازم به توضیح است که مساله نژادپرستی برای زنان سیاهپوست به مراتب سختتر و دشوارتر است. از این منظر که آنها هم باید نابرابریهای جنسیتی و هم نابرابریهای نژادی را تجربه کنند. باید در نظر داشت آن چه هم اکنون در حال بازتولید است باور عمیقی است که به تفاوتها و تمایزات میان سیاهان و سفیدها وجود دارد و مرتباً دستگاههای تربیتی و رسانهای آنرا بازتولید میکنند. در واقع هرچند که سوپر استار سازی در خدمت مشروعیت سازی به کار گرفته میشود و افرادی مثل اپرا وینفری به عنوان نماد تهاجم علیه نژادپرستی معرفی میشوند، اما به دلیل عمق معنایی که تبعیض در جامعه آمریکا ایجاد کرده به سادگی نمیتوان آن را نفی کرد. کاترین استاکت در رمان معروف “خدمتکار “که در سال ۲۰۰۹ در آمریکا منتشر شده است موضوع مهمی را در کتاب خود در خصوص رابطه سفیدپوستان و سیاهپوستان مطرح میکند. لازم به توضیح است که نوشتن این کتاب پنج سال طول کشیده و شصت ناشر از انتشار آن امتناع کردهاند. داستان رمان مربوط به دهه شصت میلادی است و شرایط آمریکای دوران جنگ ویتنام و اوج جنبش سیاهپوستان را نشان میدهد.
استاکت در موخرۀ کتاب خود مینویسد «با اطمینان میتوانم بگویم که هیچکس در خانوادهی من از دیمیتری نپرسیده بود، سیاهپوست بودن در میسیسیپی و کار کردن برای خانواده سفید ما چه احساسی دارد؟ هرگز به ذهنمان خطور نکرد که بپرسیم روال معمولی زندگی همین بود؟» در واقع مسالهای که استاکت مطرح میکند نکته حائز اهمیتی است. از زاویه درونذهنی هیچکس نمیداند که رنگینپوست بودن چگونه او را از مقام شامخ انسانی دور میسازد. در اینجا زاویه دیگری هم وجود دارد و به عدم درک ما از مفهوم عمیق عشق برمیگردد. اگر عشق را نوعی خردورزی انسانی و ادراکی بدانیم که همه پدیدهها را در اوج و در وضعیت برابر انسانی خارج از جنبههای ژنتیک یا میزان دسترسی به ثروت یا قدرت میداند، میتوان آنرا مهمترین راهحل در این مساله دانست و این همان نکتهای است که مارتین لوترکینگ نیز برای آن تأکید میکند.
در اینجا بر اساس نظریه مید میتوان گفت که باید جامعه آمریکا شرایطی را ایجاد کند تا من (I) در ناخودآگاه جمعی جامعه و تک تک شهروندان در روند دیالکتیکی بر من اجتماعی (Me) غلبه یابد، دراین صورت هر انسانی انتخابی در تضاد با تبعیض نژادی خواهد کرد. تنها با تفکر عشقمحور است که میتوان تفاوتی بین زن و مرد بودن، سیاهپوست، سرخپوست، سفیدپوست بودن را در نظر نگرفت. انسان عاشق، کنشگری توانمند است که سرنوشت خود و جامعهاش را تغییر میدهد. با استفاده از تخیل جامعهشناسی که سی رایت میلز بر آن تأکید دارد میتوان تبعیض نژادی را درون کاوی نموده و راهبردهایی به سوی فرهنگ انسانی و عشق محور پیدا کرد. دراین صورت است که هر سفیدپوستی میتواند در جای یک سیاهپوست قرار گیرد و همه ستمی را که بر او در تاریخ روا داشته شده است را عمیقاً درک کند هرچند که گاهی غلبۀ نژادپرستی به واسطهی عدم حرکت سیاهان به تعبیر مارکس از مرحله طبقه درخود (طبقه فاقد آگاهی طبقاتی) به مرحله طبقه برای خود (طبقه دارای آگاهی طبقاتی) است و این جنبش زمانی به نتایج خود میرسد که باورهای سفیدپوستان، سیاهپوستان، مردم جهان و سیاستمداران نسبت به این موضوع تغییر کند. شاید لازم است جنبش نرم افزاری ذهنی در ابتدا در خود سیاهان شکل گیرد، آنها باید استحاله شوند و از اعماق وجود تضاد ناهمگون را نفی کنند و سفیدها نیز برای اولین بار بخواهند که نه فقط به سیاهان امتیاز دهند بلکه انها را با خرد عشق ورزانه در کنار خود ببیند.